جدول جو
جدول جو

معنی نی دوده - جستجوی لغت در جدول جو

نی دوده(نَ / نِ دَ / دِ)
آلتی است برای کشیدن شیرۀ تریاک که مانند وافور دارای حقۀ گلی است و چوبی دارد و شیره را با چراغ به وسیلۀ آن می کشند. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نی دوده
آلتی است برای کشیدن شیره تریاک که مانند وافور دارای حقه گلی است و چوبی دارد و شیره را با چراغ بوسیله آن می کشند
فرهنگ لغت هوشیار
نی دوده((نِ یا نَ دِ))
آلتی است برای کشیدن شیره تریاک که مانند وافور دارای حقه گلی است و چوبی دارد و شیره را با چراغ به وسیله آن می کشند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پی سوده
تصویر پی سوده
لگدکوب، پایمال شده
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
کمک دهنده. مددکار. یاری کننده. تقویت کننده:
پسر بایدی پیشم اکنون به پای
دلارای و نیروده و رهنمای.
فردوسی.
نیروده تست ناف خرچنگ
عشرتگه تو دهان ضیغم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یَهْ دَ / دِ)
بداصل. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
خواستن و نزدیک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بخواستن و نزدیک شدن به فعل. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کشیدن ستور و جز آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قود شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رجوع به سیاده شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هلاک گردیدن. بود. بید. بیاد. بواد. بیود. (از منتهی الارب). هلاک شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مصادر مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بگشتن. (ترجمان عادل بن علی). میل کردن از چیزی و بگشتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بگردیدن. (المصادر زوزنی). رجوع به حید شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دود، که دود ندارد، روشن، دور از تیرگی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ وو)
در موسیقی گوشه ای است از دستگاه همایون. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. نمناک. (آنندراج). چیزی که رطوبت دارد:
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.
نظامی.
، چشم گریان. (ناظم الاطباء) ، به اصطلاح لوطیان، کنایه از فرج نم (؟). (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ / دِ)
لگدکوب شده. پایمال:
بس مور کو ببردن نان ریزه ای ز راه
پی سودۀ کسان شود و جان زیان کند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) :
خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا.
خاقانی.
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد بباغ.
نظامی.
خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای.
مولوی.
در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هرکه پریوار برآمد.
سعدی.
حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش.
سعدی.
به بی دیده ای گفت مردی که کوری !
بدو گفت بی دیده، کوری که کورم.
(از یادداشت مؤلف).
رجوع به دیده شود.
، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود:
بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی زبان مهربان دایه را.
فردوسی.
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای.
فردوسی.
این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
شهنشه برآشفت و گفت ای جوان
ز حد رفت جورت بر این بی زبان.
سعدی.
، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) :
از ایشان کسی روی پاسخ ندید
زن بی زبان خامشی برگزید.
فردوسی.
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند.
خاقانی.
اگر مرغ زبان تسبیح خوانست
چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست.
نظامی.
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بی زبانان نیز دانند.
نظامی.
، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت:
گویا ولیکن بی زبان
جویا ولیکن بی وفا.
ناصرخسرو.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است.
مولوی.
سخنها دارم از درد تو در دل
ولیکن در حضورت بی زبانم.
سعدی.
زبان درکش ای مرد بسیاردان
که فردا قلم نیست بر بی زبان.
سعدی.
، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند:
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان (بت) .
سعدی.
، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد:
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زباندانی کند.
صائب.
، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح:
که یک ره بدین شوخ نادان مست
دعا کن که ما بی زبانیم و دست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان بیجنوند بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام. در 26هزارگزی جنوب غربی چرداول، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و یکصد تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نی داود
تصویر نی داود
اسم گوشه ایست از دستگاه همایون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم دیده
تصویر نم دیده
چیزی یامحلی که رطوبت بدان رسیده نمناک
فرهنگ لغت هوشیار
لگد کوب شده پایمال: بس مور کو ببردن نان ریزه ای ز راه پی سوده کسان شود و جان زیان کند. (خاقانی)، اراده کردن مشتاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دیده
تصویر بی دیده
بی چشم، نابینا، کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی هوده
تصویر بی هوده
((دِ))
باطل، بی ثمر، بی فایده، بی معنی، پوچ، یاوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی هوده
تصویر بی هوده
باطل
فرهنگ واژه فارسی سره
بی دانه، بی تخم، بدون هسته، در اصطلاح به انواع میوه های
فرهنگ گویش مازندرانی